*اندازه پسر خودم بود،سیزده،چهارده ساله،وسط عملیات یکدفعه نشست.گفتم:"حالا چه وقت استراحته بچه؟"گفت:"بند پوتینم شل شده ،میبندم راه می افتم."نشست ولی بلند نشد.هردو پایش تیر خورده بود.برای روحیه ی ما چیزی نگفته بود.

پدر مادرم میگفتند:"بچه ای فعلا درس بخون"نمیگذاشتند برم جبهه یکروز که شنیدم بسیج اعزام داره لباس های صغری خواهرم رو پوشیدمو سطل آب رو برداشتمو زدم بیرون.پدرم که گوسفندها رو می آورد داد زد:"صغری کجا؟"منم سطل رو بالا گرفتم که یعنی میرم آب بیارم.رفتم جبهه لباس هارو بایک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود شهر تلفن کرد بهم گفت:"ای بنی صدر!اگر دستم بهت نرسه"

بعد از مدرسه رفتم پایگاه بسیج.اول یک رژه در شهر میرویم بعداعزام.ازترس پدرو مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم.موقع حرکت هم پرده ماشین رو کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت:خاک برسرت!برات آجیل و میوه آورده بودیم.

تازه امتحانش تمام شده بود اومده بود جبهه گفت:کربلا کجاست؟نشونش دادم رو کرد و سلام داد فردای آن روز هم دیدمش خونی گفتم:"خوش انصاف!راه رو میپرسی آنوقت تنها میری؟"

کانال را رد کردیم.گلوله مثل نقل و نبات میریخت روی سرمون.چندتااز بچه ها که رسیدند آن طرف پل پل باز شد.ایستادیم.یکی از بچه ها توی آن سرما تاکمر رفت توی آب دوطرف طناب را نگه داشت تاهممون از پل رد شدیم.مبصرکلاسمون بود.

پرسید:پسرم چطور شهید شد؟

گفتیم:نشسته بود منتظرکه خمپاره آمد.

گفت:"دفترچه خاطراتش..دفترچه خطراتش کو؟

بهم نگاه کردیم و من من

دست کردیم از توی کیف درآوردیم.همراه چند کتاب و دفتر باقی مانده از او گرفتیم سمتش.بازش کرد ورق زد صفحه آخر نصفه بود.فرصت نکرده بود صفحه را تموم کنه بقیه اش قرمز بود قرمز قرمز